بنفشه
کودکان نوآموزان مربیان پیش دبستانی
نگارش در تاريخ جمعه 16 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

لبخند مداد سیاه

مداد رنگی

 

آقای نقاش یک بسته مداد رنگی خرید و روی میزش گذاشت. مداد رنگی ها توی جعبه خوشحال بودند و منتظر بودند تا نقاشی شروع بشه. هر کدومشون به کارهای خودشون افتخار می کردن.

مداد آبی گفت من بلدم دریا رو رنگ کنم. مداد سبز گفت من بلدم چمن ها رو رنگ کنم. مداد زرد گفت من هم خورشید رو رنگ می کنم مداد قهوه ای گفت من هم بلدم ساقه ی درختها و کوهها رو رنگ  بزنم. اما مداد مشکی ساکت بود و هیچی نمی گفت .

مداد آبی با لحن مسخره به مداد سیاه گفت تو چی رنگ می کنی؟

زرد گفت اون هر چی رو رنگ کنه سیاه می شه. بهتره هیچی رو رنگ نکنه

سبز گفت مداد سیاه فقط بلده تاریکی رو رنگ کنه هیچ کس تاریکی رو دوست نداره .

قهوه ای گفت اصلا من نمی فهمم جعبه ی مداد رنگی چه احتیاجی به مداد سیاه داره.

مداد سیاه دلش شکست و فکر کرد یک مداد دست و پا چلفتیه.

طولی نکشید که نقاش به سراغ جعبه ی مداد رنگی اومد و در جعبه رو باز کرد و بدون معطلی مداد سیاه رو برداشت و با مداد سیاه ،چمن و دریا و درخت و کوه و خورشید کشید . بعد مدادهای رنگی رو برداشت و یکی یکی نقاشیهاش رو رنگ کرد . وقتی نقاشی آماده شد، نقاش، مداد رنگی ها رو سر جاشون گذاشت و در جعبه رو بست تا استراحت کنند. همه ی مدادها کارهای مفیدی انجام داده بودند و خسته بودند، اما مداد سیاه از همه خسته تر بود. آخه بیشتر از همه کار کرده بود. مداد سیاه در حالیکه لبخند به لب داشت به خواب رفت.

مدادهای رنگی با خودشون فکر کردن بهتره در اولین فرصت از مداد سیاه معذرت خواهی کنند. اونها فهمیدند همه ی رنگها زیبا هستند و هر کسی با هر رنگی که داره می تونه کارهای مفیدی انجام بده و هیچ کس بی فایده نیست.

 

انسیه نوش آبادی 

بخش کودک و نوجوان تبیا

نگارش در تاريخ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد
 

 

قصه کودکان

 

روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل هاشهرت یافته بود .


چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .


مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .


گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 

 

قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند .


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, توسط افسانه بازشاد

 روزی پسری در باغ مشغول بازی و شادی بود. او به دنبال پروانه ها می دوید و سعی می کرد آن ها را بگیرد. او به گل های زیبا و رنگارنگ نگاه می کرد و لذت می برد.

پسر کوچولو قورباغه ای را دید که به این طرف و آن طرف می پرد. او به دنبالش دوید و قورباغه به داخل حوض پرید.

گاوی مشغول چریدن در باغ بود و مگسی مدام دور و بر او وزوز می کرد. گاو با دمش مگس را زد و او را از خود دور کرد.

پسرک از زیبایی طبیعت به وجد آمد و با خودش گفت: طبیعت واقعاً بی نظیر است و زیبایی اش همه را جذب خودش می کند.

ناگهان پسرک سنجابی را دید و به دنبالش دوید تا به گلی زیبا رسید. او خواست گل زیبا را بچیند که تیغ گل در دستش فرو رفت. پسرک جیغ می کشید و گریه می کرد و به سمت خانه می دوید.

مادرش تا او را دید پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می کنی؟ پسرک گفت: وقتی می خواستم گل بچینم تیغش در دستم رفت و حالا انگشتم خیلی درد می کند و می سوزد.

مادرش گفت: عزیزم تو کار اشتباهی انجام دادی. نباید گل ها را بکنی، فقط باید از زیبایی آن ها لذت ببری. بعلاوه تو نباید به طبیعت آسیب برسانی، بلکه باید در نگهداری و محافظت از آن تلاش کنی.

پسرک گفت: قول می دهم از این به بعد به نصیحت شما گوش کنم.

 

ترجمه:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد